کلپک

عباس ابدی
abbas.abdi@gmail.com

اين جا بهش مي گويند كلپك كه همان مارمولك خودمان باشد. مرتب روي ديوارها و دورچراغ هاي روشن مي گردد و پوست نازك خاكي رنگ زيرگردنش را پرو خالي مي كند.« نفس مي كشه؟»
نفس مي كشد. خيره مي شود به شكاركوچولويش و ناگهان...! جست مي زند به طرفش. تاوقتي بالاست هيچ خطري ندارد. حداقل براي من خطري ندارد . ولي يادم هست يك بار نزديك بودپدرم را بكشد. بچه بودم و تويك خانة سازماني دو اتاقه در ايستگاه دو محله شركتي آبادان كه اسمش را فرح آباد گذاشته بودند زندگي مي كرديم. يك شب پائيزيا زمستان بود. از اين جهت مي گويم پائيزيا زمستان چون خوب يادم هست همه مان تو اتاق خوابيده بوديم. نصفه هاي شب ازسروصدا وگريه خواهرها و برادرهام بيدارشدم. من هم پابه پاشان گريه كردم. فهميده بودم پدرم حالش به هم خورده و آمبولانس آمده درازكش اورا به بيمارستان برده. مادرم هم با هاش رفته بود. زن همسايه آمده بود خانه مان و مواظب ما بود. نمي شد گريه نكنيم. آخر پدرمان داشت مي مرد. گريه كرديم و بعد يكي يكي خوابمان گرفت و خوابيديم. صبح كه بيدارشدم مادرم برگشته بود. خوشحال شدم شنيدم پدرم زنده است. دكترگفته بوداز غذاي مسموم اين طورشده. مادرم قسم و آيه خورده بودكه سهم پدرم را ازهمان آبگوشتي گذاشته بوده كه بقيه ما خورده بوديم وچيزي مان نشده اصلاً. دكتر گفته بود پس لابد ظرف غذاش را گذاشتين بيرون چيزي افتاده توش. مادرم به فكرفرو رفته بود. «بله خانم نيره! مي شده اين طورشده باشه!»
وقتي پدرم خوب خوب شد و برگشت ، طوري كه انگارخودش آن جا بوده و همه جريان آن شب را ديده و اصلاًسركارنبوده كه آخرشب بيايد و صدا بزند:« زن! غذاي منو بيار!» تعريف مي كردكه مادرم كاسه آبگوشت او را گذاشته كنارديوار و يك مارمولك چاق و چله ازآن بالاتالاپي افتاده توش و دستپاچه درآمده. اما آن قدر سم روي پوستش جمع شده بوده كه درجا پدرپدر پدرمان را در آورده. « لابد مي خواستي منو بكشي بري به يك جوان ترو پولدارتر شوهركني ها!؟»
مادرمان خجالت مي كشيد ومي رفت توفكر. آخرش هم يادش نيامد آن شب كاسه آبگوشت راكجا گذاشته بود. ازآن موقع چهل و چهارپنج سال مي گذرد. مادرم به رحمت خدارفته.پدرم بعدازاو يك زن خيلي جوان گرفته. خبردارم اين يكي را برداشته برده جاي سردسيرتو يك خانه خيلی بزرگ، باهم راحت زندگي مي كنند . جايي كه لابد مارمولك هانيستند و اگرهم هستند اين طور روي ديوارهاي داخل و بيرون خانه هاش جولان نمي دهند.
توخانه اي كه من هم زندگي مي كنم كلپك هست. ولي همان طوركه گفتم براي من يكي اصلاًخطرندارد. چون ازهمان شب ازآبگوشت بدم آمد. يادم نمي آيد جايی رفته باشم و به اجبار خورده باشم يا ازسرناچاري پخته باشم و يك كاسه اش را گذاشته باشم براي بعد. ولي خب... گاهي هم كه ناغافل درب كشويي هال همين خانه را بازمي كنم ومي خواهم بروم توآشپزخانه يا دستشويي ويك چيزي تندي روي ديوار تكان مي خورد و بالامي رود نمي توانم بي تفاوت باشم. «اَه كه...! بازم تو! صد دفعه گفتم پائين نه! قرارنشدبيايي پائين! وگرنه رابطه مان خيلي بدجور به هم مي خورد! »
ياد مادرخدابيامرزم مي افتم. اين هم مي فهمد يا نمي فهمد همان بالامي ماند. حداقل تاوقتي آن اطراف هستم و سرو صدادرمي آورم حدود خودش را رعايت مي كند. كاش هميشه اين طور بود. «چي مي شد اين رابطه!!»
چيزي را كه مي خواهم بگويم هم مربوط مي شود به اين رابطه. ديروزكه باز مثل تمام اين چند ماه كه تك و تنهاتوي اين خانه نسبتاً قديمي سركرده ام و همه كارمي كنم جزخود كار، خوابيده بودم روي تخت و چراغ بالاي سرم روشن بود. winamp روي چهارصد پانصدتا آهنگ لري و كردي و قشمي ولاوسانگز ايراني وكلايدرمن وبندري و اندي دورمي زدو اِي..، فضا را شاد مي كرد كه تلفن زنگ زد. اول فكر كردم قسمتي از يك آهنگ است. «آن كه موبايل بود!»
پريدم و تا آمدم برسم به تلفن، چهارپنج تا مجله و كتاب و پوست هندوانه و تنگ خالي آب را به اين طرف و آن طرف شوت كردم. « گوشي هاده طيبه!»
نه سلامي نه عليكي، انگارنه اول صبح... اي بابا! ساعت نزديك هشت بود. «اشتباه گرفتين خانم!»
قطع كرد. اما بعيد هم نيست پيش خودش فكرهايي بكند. «مرد كا گيجن!»
خواب آلود كانكت شدم. چك كردم. خبري نبود . ولوم را به راست چرخاندم. شروع كردم به جمع و جور كردن وسايل. فلاسك چاي و پوست ميوه و تخمه وليوان سراميك دسته دار و باقي. دختره تپل لوس لوس آنجلسي با ضرب شش و هشت شروع كرد.« بابا توديگه كي هستي؟ به ما مي زني يه دستي؟»
قرو اطوارش را هم کامل تو درايو دي داشتم. سيني را برداشتم كه بروم. معطل كردم جوابش را بدهم. « خود تو كي هستي بابا جون؟دخترة... تپل!»
جوري كه به سن وسالم هم بخورد ادامه دادم. « بابا خودتو كي هستي؟ منو هل مي دي دو دستي...!» با سيني وسايل به سمت آشپزخانه رفتم. دركشويي هال كوچك را بازكردم. ناگهان چيزي افتاد روي گردن لختم. دست زدم فوري و دويدم و خم شدم و صدايي هم ازم درآمد. شايد يك تكه ازهمان شعرمن درآوردي كه نصفه نيمه تو دهانم خشك شده بود. بيچاره كلپك بيشترازمن ترسيده بود و به زحمت خودش را به ديوار رسانده بود و بالارفته بود. سيني را توي ظرفشويي گذاشتم و دست كشيدم روي گردنم. چپ چپ نگاهش کردم. «فردا چي؟ لابد قراراست كناررختخوابم پيدات شود يا نزديك ظرف آب شيرين؟شايد هم تابخواهم كانكت بشوم ازپشت كيس سربكشي كه يعني...»
ازهمان دور نگاهي به ديوارهال كوچك دم دري انداختم و گوشه چهارچوب حمام و دستشويي پيداش كردم. به عادت اين چهل و پنجاه سالي كه گاهي ديده امش و درست شبيه همان وقتي كه روي ديوارحياط خانه ايستگاه دو فرح‌ آباد جست مي زد كه جيرجيرك و پشه كوري بگيرد، پوست شفاف سينه اش بالاو پائين مي پريد.« براي اين كاركه نمي كشمت!»
ياد مادرم افتادم كه همه اش فكرمي كرد مگر مي شود مارمولك بيفتد توي كاسه آبگوشت و فرز دربيايد و دوباره برود سرجاي اولش روي ديوار؟ بعد هم هيچ كس نبيند جز دكتر و پدرم!؟ همان دوتايی که وقت شام آن شب به كل آن جا نبودند. « ولي اين جنگ را تو شروع كردي آقا!»
قوطي آكبندحشره كش را كه يك ماهي پيش خريده بودم و مدتي بود همان جا پشت كيسه هاي نمك يد دار وجعبه چاي الكوزي چپكي افتاده بود برداشتم. عكس چندتا سوسك ومگس روي آن بود.«نمي كشمت! قول مي دهم! »
« حالاچرا آقا؟»
قوطي حشره كش داغ و سنگين بود. يك عالمه گازآماده پرتاب و انبساط توش بود. مارمولك همان طورسرش را بالاگرفته بود و نفس نفس مي زد.« پوف ف ف...!» ابري رويش پاشيدم. ازبو يا صدا يا من يا هوا كه مقابل چشمش تاريك شد فراركرد. درزچهارچوب چوبي را رد كرد و سراز روهروي سرويس ها در آورد.« حداقل برو بالا احمق! برو بالا!» سريع خودم را رساندم آن جا و دو متري دورترازاو ايستادم .« پوف ف ف ...!»
همين طور كه بوي نزديك به گازوئيل زير دماغم زنده مي شد دستم را بردم جلوتر. تكاني خورد و قايم شد پشت يك تكه چهارتراش باريك. دمش آويزان و پيدا بود. برق ماده حشره كش را روي سرتاسردمش ديدم. «خوب شدحالا؟!»
با احتياط از زيرنعل درگاهي چوبي در رد شدم و برگشتم به آشپزخانه. سر خودم هم كمي گيج مي رفت. گمانم نصف حشره كش را از تودماغم كشيده بودم بالا. شنيده ام براي رفع مسموميت بايد فوري يكي دو ليوان شيرسركشيد، اما تو آن موقع شيركجا پيدا مي شد . يخچال را گشتم و يك كيسه پلاستيكي دوغ پيدا كردم. صداي تالاپش آمد. انگارافتاده باشد روي سراميك كف . قوطي را بر داشتم و رفتم سمت صدا. سرك كشيدم. پيدا نبود. بعد ديدمش. درست گوشه در توالت. نيم متري خودش را كشيد بالاو فوري روي سراميك ها ديوارسُر خورد پائين. مي جنبيد اما بي فايده. دماغم را با انگشت محكم گرفتم.« پوف...» دستم راتا يك وجبي سرش جلوبرده بودم. ترس نداشت اصلاً. نفس مي كشيد.« قبول کن جنگ ما تمام شده!»
كمي ديگرنگاهش كردم. سرتاسرپوست نازك خاكي رنگش برق مي زد. ناي بالارفتن نداشت. حداقل تا مدتي...برگشتم و لباس زير برداشتم و حوله اي را روي دوشم انداختم. يادلارنس اوليويه افتاده بودم كه اسپارتاكوس را شكست داده بود و مي رفت توي استخرقصر خودش آب تني كند. بوي گند حشره كش همه فضاي جلوي حمام وتوالت را پركرده بود اما زير دوش هيچ بو يا صدايي شنيده نمي شد.
وقتي شامي دست وپا كردم و داشتم سيني و سفره يك نفره ام را مي بردم ديدمش كه خودش را به زحمت رسانده بود تا كنارچهارچوب دركشويي هال و مات نگاهم مي كرد. « زياده روی کردم؟!»
تو اين جريان معلوم شد مارمولك ها هم سعي دارند هميشه ازهمان راهي بر گردند كه رفته اند. «حالا با چي...؟»
مواظب سم روي پوستش بودم. جاروي برقي را كشيدم جلو. ناگهان مارمولك بزرگ ديگري ازپشت جارو بيرون جهيد و با سرعت روي ديواربالارفت. « زنشه يا مردش؟»
سرم ازبوي حشره كش درد مي كرد. جارو را روي درجه كم اش روشن كردم. «ناراحت نباش! همه مي ميرند!»
مارمولك دم مرگ را باخلاء جارو برداشتم و آرام ازپنجره پشتي بيرون گذاشتم.« البته معلوم نيست كي زودتر بميرد!»
مارمولك رويِ ديوارحواسش به من و كارهايم بود.« شايد هم تو زودتربميري!»
همان طور كه زيرچشمي هواي او را داشتم، با احتياط پا توي هال بزرگ تر گذاشتم. «بهتراست توهم قول بدي دفعه ديگه خيلي نيايي پائين!»
درب كشويي را بستم و آمدم نشستم اين جايي كه الان هم نشسته ام. رفتم توفكر. بعدهم با خودم قراري گذاشتم. قرار گذاشتم ملاحظه کنم و هربار، قبل از اين كه بخواهم دركشويي هال را آهسته بازكنم، درست و حسابي بزنم زير آواز. شايد تو خانة به اين بزرگي، ما دو نفرهم بتوانيم راحت كنارهم زندگي كنيم.
21/3/85
قشم
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33967< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي